سقای کربلا |
هجرت حضرت محمد (ص) به مدینهبا پیشرفتسریع اسلام در شهر یثرب، مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مکه بدان شهر فراهم شد. زیرا مشرکین مکه روز به روز دیره فشار و شکنجه را به مسلمانان تنگتر کرده و آنها را بیشتر مىآزردند تا جیى که به گفته مورخین بعضى را از دین خارج کردند. رسول خدا(ص)نیز در مشکل عجیبى گرفتار شده بود از طرفى ابیطالب و خدیجه دو پشتیبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و ین دو حادثه دشمنان را نسبتبدان حضرت بى باکتر و جسورتر ساخته بود و از طرف دیگر دیدن و شنیدن ین مناظر رقتبارى را که مشرکین نسبتبه پیروانش انجام مىدادند طاقتش را کم کرده و از جانب خداى تعالى نیز مامور به تحمل و صبر مىبود. نفوذ اسلام در شهر یثرب فرج و گشیش بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پیغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر یک از شما که تحمل آزار ینان را ندارد به نزد برادران خود که در شهر یثرب هستند، برود. نخستین مهاجرپس از ین دستور نخستین خانوادهاى که عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند، ابو سلمه بود که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود و قبلا نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود. پس از ین رخصت همسرش ام سلمه را(که بعدها به همسرىرسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمتیثرب حرکت کند. قبیله ام سلمه - یعنى بنى مغیره - همین که از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند: ما نمىگذاریم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهیى از مکه خارج شود. از آن سو قبیله ابو سلمه - یعنى بنى عبد الاسد - وقتى شنیدند فرزند ابو سلمه در قبیله بنى مغیره است پیش آنها آمده گفتند: ما نمىگذاریم فرزندى که به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از کشمکش زیادى که کردند دستسلمه را گرفته و به همراه خود بردند. ام سلمه نقل کرده: که ین ماجرا نزدیک به یک سال طول کشید و در طول ین مدت کار روزانه من ین بود که هر روز صبح از خانه بیرون مىآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه مىکردم تا روزى یکى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده کرد پیش بنى مغیره رفت و به آنها گفت: ین چه رفتار ناهنجارى است؟چرا ین زن بیچاره را آزاد نمىکنید، شما که میان او و شوهر و فرزندش جدیى انداختهید؟ اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده گفتند: اگر مىخواهى پیش شوهرت بروى آزادى! بنى عبد الاسد نیز با اطلاع از ین جریان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شترى که داشتم تنها به سوى مدینه حرکت کردم و به خاطر تنهیى و طول راه، ترسنک و خیف بودم ولى هر چه بود از توقف در مکه آسانتر بود، و با خود گفتم که اگر کسى را در راه دیدم با او مىروم. چون به تنعیم(دو فرسنگى مکه)رسیدم به عثمان بن طلحه - که در زمره مشرکین بود - برخوردم و او از من پرسید: اى دختر ابا امیه به کجا مىروى؟ گفتم: به یثرب نزد شوهرم! پرسید: یا کسى همراه تو هست؟گفتم: جز خداى بزرگ و ین فرزندم سلمه دیگر کسى همراه من نیست. عثمان فکرى کرد و گفت: به خدا نمىشود تو را به ین حال واگذارد، ین جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدینه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و کریمتر از او مسافرت نکرده بودم، زیرا هر وقتبه منزلگاهى مىرسیدیم شتر مرا مىخواباند و خود به سویى مىرفت تا من پیاده شوم، و چون پیاده مىشدم مىآمد و افسار شتر مرا به درختى مىبست و خود به زیر درختى و سیبانى به استراحت مىپرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن که مىشد مىآمد و شتر مرا آماده مىکرد و به نزد من مىآورد و مىخواباند و خود به یک سو مىرفت تا من سوار شوم و چون سوار مىشدم نزدیک مىآمد و مهار شتر را مىگرفت و راه مىافتاد، و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به«قباء»رسیدیم به من گفت: برو به سلامت وارد ین قریه شو که شوهرت ابا سلمه در همین جاست. ین را گفت و خودش از همان راهى که آمده بود به سوى مکه بازگشت. به ترتیبى که گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز کردند و البته ین مهاجرتها نیز غالبا در خفا و پنهانى انجام مىشد و اگر مشرکین مطلع مىشدند که فردى یا خانوادهاى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیرى مىکردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدینه مىآمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز مىگردانند، چنانکه ابن هشام در ینجا نقل مىکند که عیاش بن ابى ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام که از نزدیکان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند، به تعقیب او از مکه آمدند و براى ینکه او را حاضر به بازگشت کنند بدو گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحتشده تا جیى که نذر کرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف و سیه نرود؟ عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشتشد و با ینکه عمر به او گفت: ینان مىخواهند تو را گول بزنند و حیلهاى است که براى بازگرداندن تو طرح کردهاند ولى عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند که آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وى حمله کردند و دستگیرش نموده با دستهاى بسته وارد مکهاش ساختند و در جیى او را زندانى کرده و تحتشکنجه و آزارش قرار دادند تا ینکه مجددا وسیلهاى فراهم شد و او به مدینه آمد. مصادره اموالروز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده مىشد و تدریجا مکه داشت از مسلمانان خالى مىگردید. مشرکین با خطر تازهاى مواجه شده بودند که پیش بینى آن را نمىکردند زیرا تا به آن روز فکر مىکردند با شکنجه و تهدید و اذیت و آزار مى توان جلوى پیشرفت اسلام را گرفت، اما با گذشت زمان دیدند که ین شکنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبلیغات رسول خدا(ص)را بگیرد. در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نیز خطرى احساس نمىکردند اما وقتى که دیدند مسلمانان پناهگاه تازهاى پیدا کرده و شهر یثرب آغوش خود را براى استقبال ینان باز نموده با پیشرفتسریعى که اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است، چیزى نخواهد گذشت که حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر و انصار در شهر یثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد، از ین رو به فکر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از ین راه جلوى هجرت آنان را بگیرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شکنجه قرار دهند. مثلا درباره صهیب مىنویسند: وى مردى بود که او را در روم به اسارت گرفته و به مکه آورده بودند و در مکه به دستشخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گردید، ین مرد در همان سالهاى اول بعثت رسول خدا(ص)به دین اسلام گروید و جزء پیروان رسول خدا(ص)گردید، و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از ین راه مال فراوانى به دست آورد، مشرکین مکه او را هر روز به نوعى اذیت و آزار مىکردند تا جیى که صهیب ناچار شد دست از کار و کسب خود بکشد و مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت کند و در صدد برآمد تا مالى را که سالها تدریجا به دست آورده با خود به یثرب ببرد. هنگامى که مشرکین خبر شدند وى مىخواهد به یثرب برود سر راهش را گرفته گفتند: وقتى تو به ین شهر آمدى مردى فقیر و بى نوا بودى و ین ثروت را در ین شهر به دست آورده و اندوختهاى و ما نمىگذاریم ین مال را از ین شهر بیرون ببرى. صهیب گفت: اگر از مال خود صرفنظر کنم جلویم را رها مىکنید؟ گفتند: آرى! صهیب گفت: من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار کردم. و بدین ترتیب خود را از دست مشرکین رها ساخته و به مدینه آمد. و یا درباره قبیله بنى جحش مىنویسند که آنها هنگامى که خواستند به برادران مسلمانان خود بپیوندند همه افراد خانواده و اثاثیه منزل را هم همراه خود بردند و خانههاى خود را قفل کردند به امید آنکه روزى بدانجا بازگشته و یا اگر نیازمند شدند آنها را فروخته و در شهر یثرب یا جاى دیگرى به جاى آنها خانه و سکنیى بخرند. اما ابو سفیان - یکى از بزرگان مکه و رئیس بنى امیه - وقتى از ماجرا خبردار شد با ینکه با بنى جحش همپیمان و همسوگند بود خانههاى آنها را تصاحب کرده و به عمرو بن علقمه - یکى دیگر از سرکردگان مکه - فروخت و پول آن را نیز براى خود ضبط کرد. ین خبر که به گوش عبد الله بن جحش - بزرگ بنى جحش - رسید متاثر شده پیش رسول خدا(ص) آمد و شکوه حال خود بدو کرد و حضرت بدو اطمینان داد که خداى تعالى در بهشتبه جاى آنها خانههیى به بنى جحش عطا فرمید و او راضى شده بازگشت. ین سختگیریها و شدت عملها بیشتر به خاطر آن بود که به قول معروف زهر چشمى از دیگران بگیرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به یثرب با چنین عکس العملها و وکنشهیى مواجه خواهند شد، و گرنه امثال ابو سفیان با آن همه ثروت و مستغلاتى که داشتند به ین گونه اموال و درآمدهیى که باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مىگردید، احتیاجى نداشتند. اما ین سختگیریها نیز کوچکترین تزلزلى در اراده مسلمانان یجاد نکرد و نتوانستجلوى هجرت آنها را بگیرد، از ین رو مشرکین خود را براى تصمیمى قاطعتر و سختتر آماده کردند و به فکر نابودى رهبر ین نهضت مقدس یعنى رسول خدا(ص) افتاده و با تمام مشکلات و خطرهیى که ین راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند. و شید ترس و بیمشان بیشتر براى ین بود که ترسیدند خود محمد(ص)نیز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مکه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سیادت آنها را از میان ببرد. هجرت رسول خداده نفر یا به نقلى پانزده نفر که هر یک یا دو نفر آنها از قبیلهاى بودند شمشیرها و خنجرها را آماده کرده و به منظور کشتن پیامبر اسلام شبانه به پشتخانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند، ابو لهب مانع شده گفت: در ین خانه زن و کودک خفتهاند و من نمىگذارم شما شبانه با ین وضع به خانه بریزید زیرا ترس آن هست که در گیر و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه یا زنى زیر دست و پا و یا شمشیرها کشته شود و ین ننگ براى همیشه بر دامان ما بماند، بید شب را در اطراف خانه بمانیم و پاس دهیم و همین که صبح شد نقشه خود را عملى خواهیم کرد. از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و توطئه مشرکین را در ضمن یه«و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک و یمکرون و یمکر الله و الله خیر المکرین» (1) به اطلاع آن حضرت رسانید، رسول خدا(ص)که به گفته جمعى از مورخین خود را براى مهاجرت به یثرب از پیش آماده کرده و مقدمات کار را فراهم نموده بود تصمیم گرفت همان شب از مکه خارج شود، اما ین کار خطرهیى را هم در پیش داشت که مقابله با آنها نیز پیش بینى شده بود. زیرا با توجه به ینکه خانههاى مکه در آن زمان عموما دیوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مىتوانستند رفت و آمد افراد خانه را زیر نظر بگیرند، رسول خدا(ص)بید مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشرکین نفهمند او در بستر مخصوص خود نیست و کار به تعویق نیفتد، البته انتخاب چنین فردى آسان نبود. زیرا ین مرد بید شخصى فدکار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقیات و حرکات نیز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى ین کار را بپذیرد. پیغمبر به فرمان خدا، على(ع)را براى ین کار انتخاب کرد و راستى هم کسى جز على(ع)نمىتوانست ین ماموریتخطیر را انجام دهد و تا ین حد به خدا و پیغمبرش یمان داشته و در ین راه فدکار باشد. در رویات آمده که وقتى رسول خدا(ص)جریان را به على گزارش داد و به او فرمود: تو امشب بید در بستر من بخوابى تا من از شهر مکه خارج شوم تنها سؤالى که على(ع)از رسول خدا کرد ین بود که پرسید: اگر من ین کار را بکنم جان شما سالم مىماند؟ رسول خدا(ص)فرمود: آرى. على(ع)سخنى دیگر نگفت و لبخندى زد - که کنیه از کمال رضیت او بود - و به دنبال انجام ماموریت رفت و دیگر از سرنوشتخود سؤالى نکرد که یا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد. و راستى ین یکى از بزرگترین فضیل على(ع)است که مفسران اهل سنت نیز در کتابهاى خود ذکر کرده و بیشتر آنها گویند ین یه شریفه که خدا فرمود: «و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله» (2) درباره على(ع)و فدکارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و دیگران نقل کردهاند که در آن شب خداى تعالى به جبرئیل و میکائیل وحى کرد که من میان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار کردم و عمر یکى را درازتر از دیگرى قرار دادم کدام یک از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر دیگرى کند؟هیچ یک از آن دو حاضر به ین گذشت و فدکارى نشدند، خداى تعالى به آن دو وحى کرد: چرا مانند على بن ابیطالب نبودید که میان او و محمد برادرى برقرار کردم و على به جاى او در بسترش خوابید و جان خود را فداى محمد کرد، کنون هر دو به زمین فرود یید و او را از دشمن حفظ کنید، جبرئیل بالاى سر على آمد و میکائیل پیین پاى او و جبرئیل مىگفت: بهبه!اى على!تویى آنکس که خداوند به وجود تو به فرشتگان خویش مىبالد!آن گاه خداى عز و جل ین یه را نازل فرمود: «و من الناس من یشرى. . . »تا به آخر. (3) بارى رسول خدا(ص)به على فرمود: در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مرا - که یک برد سبز بود - بر سر بکش. على(ع)ماموریت دیگرى هم پیدا کرد که خود فضیلتبزرگ دیگرى براى او محسوب مىشود و آن رد ودیع و امانتهیى بود که مردم مکه نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امیر المؤمنین(ع)مامور شد سه روز در مکه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم که در مکه بودند و از نزدیکان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به یثرب منتقل کند. موضوع دیگرى را که پیغمبر خدا پیش بینى کرد، مسیرى بود که براى رفتن به یثرب انتخاب نمود، زیرا بخوبى معلوم بود که چون مشرکین از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قویى که در اختیار دارند در صدد تعقیب و دستگیرى آن حضرت برمىیند و رسول خدا(ص)بید راهى را انتخاب کند و به ترتیبى خارج شود که دشمنان نتوانند او را پیدا کرده و به مکه بازگردانند. براى ین منظور هم شبى که از مکه خارج شد به جاى آنکه راه معمولى یثرب را در پیش گیرد و اساسا به سمتشمال غربى مکه و ناحیه یثرب برود، راه جنوب غربى را در پیش گرفت و خود را به غار معروف به«غار ثور»رسانید و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدینه حرکت کرد. در ین میان ابو بکر نیز از ماجرا مطلع شد و خود را به پیغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و یا به گفته دستهاى از مورخین رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع کرده به همراه خود به غار برد. ابن هشام مىنویسد: ساعتى که رسول خدا(ص)خواست تصمیم خود را در هجرت از مکه عملى سازد به خانه ابو بکر آمد و او را برداشته از در کوچکى که در پشتخانه ابو بکر بود، به سوى غار ثور حرکت کردند غار مزبور در کوهى در قسمت جنوبى مکه قرار داشت، شب هنگام بدانجا رسیدند و هر دو وارد غار شدند. ابو بکر به فرزندش عبد الله دستور داد در مکه بماند و اخبار مکه و قریش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهیره را مامور کرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانیدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شیر و یا احیانا از گوشت آنها در صورت امکان استفاده کنند، و براى ینکه رد پاى عبد الله بن ابى بکر هم که شبها به غار مىآمد از بین برود و اثر پیى از او به جاى نماند عامر بن فهیره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى که عبد الله آمده بود و در همان مسیر به چرا مىبرد. ولى با تمام ین احوال جریانات بعدى نشان داد آن یمانى را که على(ع) سبتبه رسول خدا(ص)و ینده درخشان او داشت ابو بکر داراى آن یمان نبود و هنگامى که از درون غار چشمش به مشرکین قریش افتاد که در تعقیب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جیى که مطابق یه کریمه قرآنى رسول خدا(ص) بدو گفت: «لا تحزن ان الله معنا. . . » - اندوهگین مباش که خدا با ماست! و با مقیسه ین یه با یه«و من الناس من یشرى نفسه. . . »صدق گفتار ما بخوبى روشن مىشود. و به هر صورت هنگامى که قریش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مىکردند، رسول خدا(ص)نیز در میان تاریکى از خانه خارج شد و شروع کرد به خواندن سوره یسن تا یه«و جعلنا من بین یدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون»آن گاه مشتى خک برداشته و بر سر آنها پاشیده و رفت. در ین وقتشخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسید: یا ینجا منتظر چه هستید؟گفتند: منتظر محمد! گفت: خداوند ناامید و نکامتان کرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خک ریخت، مشرکین بلند شده از دیوار سر کشیدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود دیدند با هم گفتند: نه!ین محمد است که در جاى خود خفته و ین هم برد مخصوص او است و دیگرى جز او نیست! ورود على(ع)چنانکه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسول خدا(ص)به قباء گذشته بود که على(ع)نیز از مکه آمد و بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام پیغمبر(ص)روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوى مدینه حرکت کرد، على(ع)در ین چند روزه طبق دستور رسول خدا(ص)امانتهاى مردم را که نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و«فواطم»یعنى فاطمه دختر رسول خدا(ص)و فاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبیر را برداشته و به سوى مدینه حرکت کرد. به گفته برخى از مورخین چند زن و مرد دیگر نیز که از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق شده یک کاروان کوچکى تشکیل داده به راه افتادند و خدا مىداند که على(ع)در ین راه چه فدکاریها و گذشتى از خود نشان داد تا جیى که هفت تن از سوارکاران قریش وقتى از حرکت آنها مطلع شده به تعقیب آنان پرداخته ودر صدد برآمدند آنها را به مکه بازگردانند و در نزدیکى«ضجنان»به یشان رسیدند و چون على(ع)آنها را دیدار کرده و از قصدشان با خبر شد شمشیر خود را به دست گرفته یک تنه به جنگشان آمد و با شجاعت عجیبى که از خود نشان داد یک تن از یشان را با شمشیر دو نیم کرده آن شش تن دیگر را فرارى داد و به همراهان خود دستور داد کاروان را حرکت دهند و چون به مدینه وارد شد رسول خدا(ص)بدو مژده داد که یات «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و على جنوبهم. . . » تا آخر(سوره آل عمران، یات 195 - 191)در شان او و همراهانش نازل گردیده است. و خود رسول خدا(ص)نیز در ین چند روزى که در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ریخت و بناى نخستین مسجد را در مدینه پىریزى کرد و اتمام آن را موکول به بعد نمود، و سپس به سوى مدینه حرکت فرمود. ورود به مدینههنگامى که رسول خدا(ص)از قباء حرکت کرد رؤساى قبیلى که خانههاشان سر راه آن حضرت بود همگى از خانههاى خود بیرون آمده و چون پیغمبر کرم به محله آنان وارد مىشد تقاضا مىکردند که در محله آنان فرود ید و منزل کند ولى رسول خدا(ص)در پاسخ همه مىفرمود: جلوى شتر را باز کنید و او را رها کرده به حال خود بگذارید که او مامور است - یعنى هر کجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد - . و بدین ترتیب از محله بنى سالم، بنى بیاضه، بنى ساعده، بنى حارث و بنى عدى عبور کرد و در هر یک از محلههاى مزبور بزرگانشان سر راه بر آن حضرت گرفته و تقاضاى نزول او را داشتند و رسول خدا(ص)همان جواب را مىداد تا چون به محله بنى مالک بن نجار و همان جیى که کنون مسجد النبى قرار دارد رسید شتر آن حضرت زانو زد و خوابید، پیغمبر(ص)پرسید: ین زمین از کیست؟ عرض کردند: ینجا متعلق به دو فرزند یتیم«عمرو»که نامشان سهل و سهیل است، مىباشد و پس از مذکره با سرپرست آن دو که شخصى به نام معاذ بن عفراء بود آنجارا از او خریدارى کرده و مسجد مدینه را در همانجا بنا کردند، و در اطراف آن نیز اتاقهیى براى رسول خدا و همسران آن حضرت ساختند به شرحى که خواهد آمد. تنها توقف کوتاهى که رسول خدا(ص)در سر راه خود در میان قبیل نامبرده داشت نزد بنى سالم بود که چون هنگام ظهر بود در میان یشان فرود آمد و چون مصادف با روز جمعه بود، و آنها نیز قبلا مسجدى براى خود بنا کرده بودند پیغمبر خدا نخستین نماز جمعه را در میان آنها خواند و بدین ترتیب نخستین خطبه را نیز در مدینه همانجا یراد فرمود. [ شنبه 89/11/16 ] [ 8:14 صبح ] [ رضا یوسفی ]
|
|
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |